یحیییحیی، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

قند عسل

دلم تنگ میشه برات

بزرگ شدنت خیلی برام شیرینه، هر روز که می بینم یک توانایی جدید پیدا کردی دلم غنج میزنه. اما ... اما عزیزم دلم تنگ میشه برای این سن و سالت، برای شیرینیهای این دوره ات، وقتی فکر میکنم که شده ده سالت دلم برای این روزهای 22 ماهگیت خیلی خیلی زیاد تنگ میشه اونقدر که اشک از چشام میاد...  
6 بهمن 1393

هندونه بیاری بخوره

با مامان زری نشسته بودیم و مشغول بازی با تو و حرف زدم با هم بودیم که یکدفعه آمدی به من گفتی "هندونه بیاری بخوره" در حالی که به آشپزخونه اشاره میکردی! کلی متعجبم کردی، چند روزی بود که اصلا حرفی از هندونه نبود و در خونه هم هندونه ای نبود که دیده باشی. معلوم بود که خیلی دلت خواسته. آنقدر شیرین و عسلی خواسته ات را گفتی که طاقت نیاوردم، شال و کلاه کردم و رفتم برات هندونه خریدم، بی ماشین و کلی هم سنگین بود. اما اون شیرین خوردنت می چربید به همه سختیهاش قند عسلم ...
7 آبان 1393

یکسال و نیمگی

حدود چهار ماهه که من چیزی برات ننوشتم قند عسلم!  توی این مدت ما به کیش نقل مکان کردیم. تو حسابی حرف میزنی و تقریبا هر چیزی رو که بشنوی تکرار میکنی، خیلی بامزه و زیبا سعی داری که کلمات رو خیلی درست ادا کنی. حدودا یکماه و نیمه که داری دویدن رو تمرین میکنی و هر روز در این زمینه پیشرفت میکنی.  عزیز برات یک چارپایه کوچیک خریده که وقتی روی صندلی نشسته تو بری روش و راحت تر بغلت کنه، ولی تو یاد گرفتی و هر جا که بخوای میزاریش و میری روش و مشغول فضولی میشی   یاد گرفتی که بغل کنی و من و محمدجواد رو از همه بیشتر بغل میکنی یاد گرفتی که محمدجواد رو بزنی (عزیزم) و دیگه وقتی میخواد تو رو بزنه کمتر گریه میکنی. این که از خودت دفاع ...
28 مهر 1393

بدون عنوان

چقدر تند تند داری بزرگ میشی و من چقدر وقتم تنگ میشه هی! نمیرسم بنویسم از بزرگ شدنت به همون تندی که تو داری رشد میکنی!  این روزها مشغول بستن اسبابهایمان برای نقل مکان به کیش هم هستیم.  کوچولوی قشنگم! این روزها هر روز احساس میکنم که کمی بهتر از روز پیش سعی در ادای کلمات میکنی، به تابلو میگی تابال، به هندونه میگی نو نو و عاشقش هستی، امروز به محمد جواد میگفتی ممد و خیلی از کلماتی که از ما میشنوی رو تکرار میکنی. عاشق این هستی که راه بری،  ددر رو خیلی دوست داری برای همین نگران هستیم که در کیش با اون گرمای هوا میتونیم به اندازه کافی ددر ببریمت یا نه!  دوستت دارم عزیزم
4 تير 1393

تا تی

از پریروز که ما (یعنی من و عزیز و بابابزرگ و بعد هم بابا به ما اضافه شد)، حسابی تشویقت کردیم تمام طول اتاق پذیرایی خونه ی عزیز را گز میکنی و تازه توپ هم شوت میکنی، حسابی خوب دور میزنی، دلت میخواهد بدوی ولی معمولا زمین میخوری (عزیز دلممم). صدای آقا شیره و آقا گاوه را بلد شدی در بیاوری، به عروسک تپل و چشم درشتی که نمیدانم چه حیوانی است و آیدا به من هدیه داده و حالا ما تپل یا به قول تو بدول صدایش میکنیم علاقه ی خاصی داری، شبها و در طی روز با تپل و آقا خرسی میخوابی، باید نازشان کنی تا خوابت ببرد.   
10 ارديبهشت 1393

نی نی کی راه رفت؟

یحیی جانم 26 فروردین 93 اولین قدمهایت را برداشتی یعنی یکسال و 13 روزه بودی. خونه نبودم من، سر کار بودم، بابا پیشت بود، رها دختر عمه هم بود، خونه ی مامان زری و بابارضا بودی. بابا مراقبت بوده که یکهو میبینه دو سه تا قدم برداشتی و تقی خوردی زمین، دنبال رها میخواستی بدویی:) حسابی بزرگ شده ای،  حرف میزنی، بابا رو خوب میگی، به مامان میگی ماما یا گاهی میگی مانا، به تخم مرغ میگی تخ یا تخو، با تاب تاب اول میگفتی با با حالا میگی تو تو، آهنگ خیلی چیزها رو پشت سر ما میگی، قربونت برم خوش زبون من :*    
31 فروردين 1393

ماه یازدهم

شیرینک من! چیزی نمونده به جز 4 روز که یکسالت تموم بشه،  همین یک هفته پیش بود که تمام هفت حلقه رو با تشویقهای من و بابابزرگ و دایی و مامان شریفه و بابایی انداختی توی میله، خیلی ذوق کردم، نمیدونی چقدر زیاد باز توی همین یک هفته در حالی که دیگه از چهار دست و پا رفتنت نا امید بودم و منتظر قدم زدنهای ناتوانت بودم، شروع کردی به چهار دست و پا راه رفتن دو تا مروارید کوچولو پایین دهن و چهار تا از خوشگلاشو بالا داری  خدا حفظت کنه کوچولو خدایا! نادانیهای منو در پرورش و تربیت پسرکم جبران کن، یار و نگهدارش باش، مثل حضرت یحیی دوستش باش.  
9 فروردين 1393

رشد من و تو

قند عسلم!  وجودِ تو دنیایِ جدید بروی من باز کرده، شاید این حرف برای غیرِ مادران کلیشه به نظر بیاید، اما کسی که مادر شده است میفهمد که این حرف حقیقتِ محض است. از آغازین روزهایی که بار تو را گرفتم، آن همه تغییرات در جسم و روانم برایم منحصربفرد و شگفتی آفرین بود.  لحظه ی تولدت خواستنی ترین لحظه ی زندگیم بود و هنوز هر از گاهی دلم میخواهد ایکاش میشد آن مزه را دوباره احساس میکردم، دقیقا همان لحظه را با تو که روی سینه ام بودی و گریه میکردی و من دستان و چشمان و موهای غرق به خونت را سانتی متر به سانتی متر از نظر میگذراندم.  و حالا که روز به روز شیرینتر و خواستنی تر میشوی، هر کودک یا هر موجودِ ناتوانِ بی زبانی را که می بینم با خود...
23 دی 1392

آسمانِ من

عزیز دلم هر وقت که دلم میگیره وقتی نگاهت میکنم منو پل میزنی به آسمون، به خدا. هنوز بوی بهشت میدی، مزه بهشت میدی، خیلی دوستت دارم کوچولوی نازنینم.
14 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قند عسل می باشد